خدایا بغلم می کنی؟!
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ
کمکم حسش می کنم.عطر دل انگیز رمضان را می گویم.ماه خدا را.ماه رحمت و
برکت.همان ماه
ترین ماه.
می خواهم پروازکنم
تا اوج.همان جایی که دوباره احساس کنم گرمای آغوش گرم الهی
را....
همان جا که لطافت پر های ملائکه
نوازش می دهند سر انگشانم را.
ولی
انگار نمی توانم بپرم.
بال هایم توان پریدن ندارند.
؟!خدا،یادت هست وقتی آن ها را به من دادی به من چه
گفتی
همان موقع که می خواستی مرا به این جهان بفرستی.
من اما،گریه می
کردم.خدایی از همان موقع هم باهوش بودم. ها!!می دانستم که داری مرا به کجا
میفرستی.
دیدی گفتم که مرا نفرست به این دنیای وانفسا ؟!.....
دیدی گفتم که من زمین و زمینی شدن و به زمان محدود شدن را دوست ندارم...!
اما تو،با همان لبخند مهربان همیشگی ات مرا به سوی این جهان پرواز دادی....بلند تر گریه می کردم....خوب از آغوش چون تویی رها شدن گریه هم دارد!!....
فکر کردم که مرا تنها گذاشته ای..با خودم می گفتم یعنی چه پیش خواهد آمد؟!
ولی ناگهان بویت را دوباره حس کردم....همان نوازش های همیشگی ات....فکر کردم گریه هایم اثر کرده و مرا برگردانده ای...
ولی خوب که دقت کردم دیدم کسی با مهربانی به من لبخند می زند....لبخندش شبیه تو بود ولی می شد فهمید که تو نیستی...
بعد ها بهم یاد دادند که مادر خطابش کنم...
همان موقع ها بود که فهمیدم هیچگاه تنهایم نگذاشته بودی.....
یادت هست؟!آن زمان ها وقتی اندکی از تو دور می شدم اشک هایم سرا زیر می شدند و گونه هایم را تر گونه می کردند...
ولی حالا چه؟! حالا دیگر اسیر این کره ی خاکی شده ام..خیلی وقت ها فراموشت می کنم.کار هایی می کنم که دوستشان نداری.چیز هایی را دوست می دارم که نباید.فاصله ای گرفتم از تو وصف نا شدنی.درست مثل زمینی ها....
ولی قلبم هنوز سیگنال های مهربانی ات را،هرچند ضعیف،ولی دریافت می کند.میدانم اشکال از فرستنده نیست از گیرنده است.
غبار این زمین،سخت قلب طلایی رنگی را که به من هدیه کرده بودی پوشانده است.و تنها تکه ای خاکی بر جای گذاشته است.
قضیه ی ناتوانی بال هایم هم گمانم به همین زمین مربوط می شود
ولی تو همیشه صدایم را شنیده ای....هروقت دعایی کردم بهترین ها را به من بخشیده ای...الآن هم تو یادم انداختی خاطرات خوش آن روز ها را....
حالا هوای آن روز ها بدجور به سرم زده....هوای آغوش پر مهرت.....خدا یا بغلم می کنی؟!!
- ۹۲/۰۵/۱۹