تقدیم به دختری که برای بی وطن نشدنم بی بابا شد...!
مثل همیشه غمگین بود
بغضی چنان سخت راه گلویش را بسته بود که توان نفس کشیدن را از دستانش ربوده بود.
چشمانش دوباره در پس پرده ای بلورین از اشک پنهان شده بودند
حرفی که نمی زد ولی سکوتش پر از معنی بود.پر از حرف هایی که شاید در حرف نگنجد.همان حرفهای تلخ دوست نداشتنی.
همان حرف هایی که باید فریادشان بزنی تا آرام شود دل نا آرامت.
او ولی مثل همیشه حرفهایش را بی صدا فریاد می کرد.
چشمانم را بچشمانش دوخته بودم
گویی بغضش را از نگاهش به گلویم انداخت
حسش غریب بود.غریب و نا آشنا.
حسی که حاصل بمب و موشک و خمپاره بود.حاصل نبودن بابای بی نشان.بابای تنها در قاب.
حاصل نبودن دستان نوازش گر پدر..حاصل حسرت بابایی که نان می دهد
اینکه وقتی گفتند بابا آب داد دستت را بلند کنی و بگویی نه؛بابای من فقط لبخند داد.فقط عکس داد..نامه داد.
اینکه با افتخار انشایت بشود پدری که عزت را به یک کشور هدیه داد.
بغضش از سر نبودن پدری که آب می دهد
پدری که شانه می کند موهای خرمایی دخترکش را
پدری که خریدار ناز عشوه های دخترکش است...نیست
بغضش به خاطر نبودن مرام بی مرام های دنیاست
مرام بی مرام هایی همچون من..هم چون ما..
همه ی آن هایی که بی مرامی شان دیگر به انتهای جاده ی بی مرامی رسیده....
و ما همه به او و همچون او هایی که برای بی وطن نشدنمان بی بابا شدند سخت بدهکاریم
به همه ی آن هایی که برای بی نام و نشان نشدنمان گم نام شدند بدهکاریم
ما به همه ی آن هایی که نگذاشتند میهنمان از دست برود بدهکاریم...و بدهکاریمان زمانی دوبرابر می شود که می خوانیم :
شهید مفقودالاثر یعنی؛شهیدی که می توانست برگردد ولی ماند...و گریه مان نمی گیرد
و در عجبم چگونه کمر وجدانمان زیر این همه بار سهل انگاری هنوز راست ایستاده است....چون سروی مغرور؟!
+تقدیم به همه ی دختر هایی که شاید منادای پدر هیچ وقت بر زبانشان جاری نشد.فقط و فقط به خاطر بی معرفت هایی همچون ما...
- ۹۲/۰۷/۰۵