نقدی گزارشی و منصفانه بر عملکرد ماه عسل 92
در ادامه مطلب
(نامه من به ماه عسل پیرو فراخوان جذب انتقادات سازنده(
نقدی گزارشی و منصفانه بر عملکرد ماه عسل 92
در ادامه مطلب
(نامه من به ماه عسل پیرو فراخوان جذب انتقادات سازنده(
مگر بی معرفتی شاخ و دم دارد؟!
مگر نمی شود به یاد کسی نبود و اسمش را گداشت بی معرفتی؟
آن هم چه کسی؟! مادر امت اسلام.همسر آخرین فرستاده ی خدا.مادر بزرگوار ترین بانوی دو جهان.
این که نامش دیگر سر زبان ها نیست،این که غریب است در میانمان،اینکه به فراموشی سپرده شده بی معرفتی نیست؟؟؟
این که خیلی ها نمی دانند ده روز که از رمضان الهی گذشت سالروز غم بار وفاتش فرا می رسد،این که در کشوری زندگی کنی که هر روز خدا پز اسلامی بودنش را می دهد ولی خدا می داند که انگشت شمارند مسلمان های واقعی اش....
اینکه وقتی یک مجری را با پیراهن تیره می بینیم تازه از خودمان می پرسیم که مگر چه روزی است امروز؟ نمی شود نام این همه بی معرفتی را بی معرفتی گذاشت؟
نمی شود گفت که بی معرفتی مان دیگر از حد گذشته ؟
که ته عزاداری مان در تلویزیون ملی مان باید پخش نکردن خنده بازاری باشد که خودش هزار مسئله دارد...
که وقتی گفتند خدیجه یاد مادربزرگ های رفته مان بیفتیم.
که یک روز هم به خاطرش مشکی نپوشیم؟
و تازه اوج بی معرفتی مان می دانید کجاست؟ این جا که این همه بی معرفتی در جایی رخ داده که همه مان دم از معرفت و دیانت و صداقت می زنیم.
این نوشته ها از سَرِ پُری دلم بر سر انگشتانم لبریز شده اند.از سر کم طاقتی و ناراحتی و پشیمانی از بی معرفتی های قدیمم.مثلا برای جبران مافات.
اما حالا که می دانم که کم گذاشته ام در مقابل بانویی که همه ی زندگی اش را به پای دینم فدا کرد...
در مقابل اولین بانوی مسلمان،اولین یار واقعی رسول الله،در مقبل یکی از چهار بانوی کمال یافته...
حالا شرمگینم از این همه بی معرفتی
و برای عذر خواهی آمده ام و خوب می دانم که بانوی بزرگواری چون خدیجه کبری بزرگ تر از آن است که گناهانم را برمن نبخشد.
و مرا شفاعت نکند در روز جزا.....
خداوندا،ای تنها میزبان میهمانی بزرگ رمضان.
ای که نوای رحمت و مغفرتت در این ماه گوش نواز است
باری دیگر به سویت آمده ام..به دعوت تو،به میهمانی تو
به میهمانیی که میزبانش تویی و چه سعادت مند است هر آنکس که دعوت شده به این میهمانی
خداوندا من با ظرفم آمده ام.با ظرف کوچک وجودم.ظرفم را در معرض بارش بی امان رحمتت می گیرم.در مقابل آسمان وسیع مهربانی ات. و در برابر دریای خروشان عزتت.
پروردگارا از من بگیر هر آن چه که تو را از من می گیرد و بر من ببخش هر آن چه که مرا به تو می رساند.ببخش بر من نه به اندازه ی ظرفم که می دانم پشیزی در مقابل این دریای بی کران سعادتت نمی ارزد.ببخش بر من به اندازه ی کرامتت...جودت و سخاوت بی نظیرت.
خداوندا می خواهم قدرِ قدرت را بدانم
می خواهم بزرگ شوم؛ نه تنها بزرگ که بزرگوارشوم
می خواهم ظرف کوچکم را به این دریای بزرگ مهربانی ات پیوند دهم
خداوندا طعم شیرین و دست نیافتنی عبادتت را بر من بچشان
بچشان آن لذت بی نظیر و ناب عبادتت را
همان سجده های بی تکلف و خالصانه را
خداوندا می دانم که خواسته هایم بسیارند ولی کرم تو اقیانوسی است که در آغوش می کشد جوی خواسته هایم را
الهی می دانم که دلم را تیره گی از میان برده
ولی همین دل تیره امید دارد به مغفرتت
من با امید بخششت بر سر خوان نعمتت نشسته ام
و می دانم تو نیز مرا به همین دلیل بر سر سفره ی لطفت نشانده ای
خدا یا بی تو بودن سخت است،خیلی سخت
خدایا خودت را از من نگیر و مرا در این سختی قرار مده
خدایا تو خدایی و خیلی خوب خداییی کردن می دانی
من نیز بنده ام ولی راه و رسم بندگی را نمی دانم
تو نشانم بده راه بندگی را
راه سعادت را
و راهی را که انتهایش مرا به تو خواهد رسانید
برحمتک یا ارحم الراحمین
ماه ترین ماه کم کم
از گرد راه می رسد و مرا مانند مادری مهربان در آغوش می کشد.
عطر وجودش سر مستم
می کند و رهایم می کند از هر آن چه که مرا به جای خدایم به خود مشغول ساخته
است.
دوستش می دارم همانند صوت دلنشین آیات الهی،مانند دعای سحرگاهی اش و هم چون
ربنای دل نشین دم افطارش ....
شیرینی اش است به عسل می ماند،برکت و رحمتش به
باران و شیوایی و زیبایی اش به همان آیات مشهور شهر رمضان؛و به راستی که هم ماه
عسل است و هم شهر
باران...
جاده ای را که انتهایش در افق محو شده است را نشانم می دهد دستم را
می گیرد و با هم بر فراز این جاده پرواز می کنیم..مرا به آسمان می برد نسیم بال
هایش گونه هایم را نوازش می دهد.
این بالا همه چیز واقعی است.راست راست..نه کسی دروغ می گوید نه کسی از درد رنج می برد و نه داد و فغان مظلومی از دست ظالمی به عرش بلند می شود.ازاین جا مردم هم معلومند می بینمشان که در جشن میلاد یازدهمین امامشان شادی می کنند
این جا همه چیز زیباست.زیبا و پایدار.اصلا رمز زیبایی اش در همین پایداری و ماندگاری اش است.نا گاه به زمین باز می گردیم و آن همه شیرینی و زیبایی لطافت جایشان را به درد و ظلم و خشونت می بخشند.قطره اشک روی گونه اش که حالا دیگر مانند مروارید در پهنای نور افق می درخشد بیانگر همه چیز است.فهمیدم که به ایستگاه بیست و یکم رسیده ایم و چه جایی است این جا!!!
مسیرمان را ادامه می دهیم...در کنار جاده صدا های بِک یارب به گوش می رسد.دیگر نمی پرسم که این صدا ها چیستند چون نوای خوش قدر را به خوبی می شناسم.
کم کم از دور نوری پیدا می شود.هم او به سمت ما می آید و هم ما به سوی او می رویم.نوری خیره کننده که حالا در چند قدمی ماست.کمکم حسش می کنم.عطر دل انگیز رمضان را می گویم.ماه خدا را.ماه رحمت و
برکت.همان ماه
ترین ماه.
می خواهم پروازکنم
تا اوج.همان جایی که دوباره احساس کنم گرمای آغوش گرم الهی
را....
همان جا که لطافت پر های ملائکه
نوازش می دهند سر انگشانم را.
ولی
انگار نمی توانم بپرم.
بال هایم توان پریدن ندارند.
؟!خدا،یادت هست وقتی آن ها را به من دادی به من چه
گفتی
همان موقع که می خواستی مرا به این جهان بفرستی.
من اما،گریه می
کردم.خدایی از همان موقع هم باهوش بودم. ها!!می دانستم که داری مرا به کجا
میفرستی.
دیدی گفتم که مرا نفرست به این دنیای وانفسا ؟!.....
دیدی گفتم که من زمین و زمینی شدن و به زمان محدود شدن را دوست ندارم...!
اما تو،با همان لبخند مهربان همیشگی ات مرا به سوی این جهان پرواز دادی....