چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

چشم به راه...

کوتاه ترین دعا برای بهترین آرزو...اللهم عجل لولیک الفرج

برای توصیف آدم ها باید کلمه بلد بود ...باید خیلی کلمه بلد بود..آن هم خیلی خیلی.
به نظرم آدم ها اصولا موجودات پیچیده ای هستند و تو موظفی برای توصیف این موجود پیچیده،پیچیده بنویسی...
حتی اگر آن موجود پیچیده خودت باشی!!
17 سال هم که با خودت زندگی کرده باشی انتظار زیادی است که بخواهی در یک پاراگراف توصیف کنی شخصیتت را...
پس این جا خالی خواهد ماند درست تا لحظه ای که بتوانم برای توصیف یک موجود پیچیده به تعداد کافی کلمه پیدا کنم؛حتی اگر آن موجود پیچیده خودم باشم....

با احترام،مهدیه سادات حقی

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
۰۵
آبان

از اون قدیما..از همون زمان بچگی ازهمون روزایی که سیب زمینی رو می گفتم "دیب دمینی" و "روسری رو سورَری"،از همون موقع ها که یادم میاد،عید غدیر فرق داشته برام.یه فرق بزرگ با همه ی عیدای دیگه.

اصن یه جور خاصی.شاید خاصّیش به خاطر خاصیتش بوده یا شایدم به خاطر خاصیتم.به خاطر اینکه سیدم و جزو خانواده ی سادات....

هرسال عیدُ که با همه ی سختی های شیرینش می گذرونم مجبورم تا سال دیگه برای برگشت دوباره اش صبر کنم و همین طور دعا برای ثابت موندن جمع شیش نفرمون....

برای پوشیدن لباسای سبز تو روز عید.

برای عیدی گرفتن پولایی که اونام سبز بود.

نمی دونم ولی هرچی که هس این عید غدیر همیشه برام بزرگ بوده.شاید چون اتفاق این روزم بزرگه چون اگه بخوای بزرگای دینتو از خودت راضی نگه داری باید برسی به عظمت بزرگ این روز.

هر سال عید که میشه وقتی دیگه نمی ذارن از نماز صبح به این ور بخوابی و تو یواشی تو اتاقت زیر پتو خودت و می زنی به خواب تا وسط روز بنزین کم نیاری و خاموش نکنی.....

وقتی مجبوری به چهارصد نفر (تازه بیشتر!!!)جمله های تکراریِ "سلام/خیلی خوش اومدین/عیدتون مبارک/بفرمایین خواهش می کنم"رو بگی...

وقتی فکت یاری نمی کنه و تو هم مجبوری مدام ازش کار بکشی...یا وقتی بعضیا با قدرت تمام می کوبن تو صورتت تا بوست کنن....

وقتی ساعت ده شب که نمی تونی از زور خستگی پلکاتو باز نیگه داری و یه دفعه صدای زنگِ در و صدای آه و ناله تو باهم بلند می شه ....

توی همه ی این زمان ها تو می خندی چون خوشحالی..چون عیده و خاصیت خاص عید خوشحال بودن، تو اون روزه حتی اگه تو سید باشی و تعطیلی اون روز برات بی مفهوم...!

پ.ن 1:دوستانی که هفته پیش برام پیام دادن و جوابی نگرفتن عفو کنن منو گوشیم تهران جامونده بود که خدارو شکر برای روز عید خودشو بهم رسوند...!

پ.ن 2:خانوم قلیش لی جون چهارمین روز از آغاز زندگی مشترکت مبارک...و  البته خداحافظ برای همیشه.(شکلک غم و اندوه فراوان)

پ.ن 3:دوستان هم کلاس؛مجموع پ.ن 1و2 دلیل غیبت اون روز....حلال کنین لطفا(شکلک شرمندگی)

  • مهدیه سادات حقی
۲۲
مهر

روزهایی در سال هستند که خاص اند..خاص و ویژه.روزهایی که خاص بودنشان خاص بودن را می طلبند..ویژه بودن را...

روزهایی که عظمتشان وصف ناشدنی است..بزرگ است.از همان ها که در کلام نمیگنجد.همان هایی که وصفشان کار از من بزرگ تر هاست.

و عید های پیش رو از همان روزهای خاصی هستند که خاص بودن من و تو را می طلبند.

عرفه ای که شناختنش یقینا سخت شیرین است.

قربانی که دل قربانی کردن می خواهد... دل شوریده.یک دل از دنیا بریده.

غدیری که دانستن قدرش قدر و منزلتت را بالا خواهد برد و تو را همچون رود زلال خواهد کرد.
و من حالا آمده ام.آماده آمده ام..آمده ام تا دگر بار این نفس سرکش را ابراهیم وار به تیغ تیز چاقوی ایمانم بسپارم.و سر سرکشش را بر باد دهم.
خدایا من دلم تو را می خواهد.نفس مطیع را می خواهد.دل ابراهیمی می خواهد.و چاقوی ایمانی که بُرندگی اش توان قربانی کردن نفس اماره ام را داشته باشد.
پس ببخش بر من هر آنچه را که مرا به تو خواهد رسانید:چشمانی بصیر،عقلی سلیم و دلی پاک هم چون رود زمزم ت.
آمین یا رب العالمین...
+چه قدر فاز ادبی بعد از این همه ریاضی و فیزیک می چسبه....عیدتونم مبارک
شاد باشین دوستان...
+بعضیا این قدر روحشون بزرگه که توی این جسم خاکی دووم نمیاره و خ.دشو رها میکنه...یکی از اون بعضیا دگتر رفیعی بودن.این که تا هفته ی پیش فعل زنده بودنشون صرف می شد و حالا هم حیات ابدیشون،من و خیلی های دیگه رو بدجوری برده تو فکر...
شهید زنده!....شهادت دوباره ات مبارک..به امید شفاعت و نیم نگاهی در روزی که محتاج یک دستگیری ایم.
تشییع پیکر مطهر شهید رفیعی ..فردا  در یکی از روستاهای قزوین.

  • مهدیه سادات حقی
۱۶
مهر

راستش نه وقتی هست و نه حالی و نه ایده ای....

پس چه اصراری است واقعا برای نوشتن و نگاشتن؟جز ابراز وجود و ابراز سلامتی احتمالا!....

+حالم چندان خوب نیست...به خاطر اتفاقات تلخی که احتمالا قد ریزگرد های ذره بینی کوچک اند و سبک...... و بیچاره ریز گرد هایی که بی ربط ترین اتفاقات زندگیمون هم به اونا مربوط ه....

++گاهی اوقات خوشی دنیا چه بی هوا یک عدد سیلی آبدار حواله ی این دل خسته می کند...

+++قرار شد به تاسی از بعضی از دوستان هم صنف عکسهای پروژه ی مهرِ مدرسمونُ بذارم.در ادامه مطلب
پروژه ی مهر...مدرسه شاهد-مهرماه 92

با اجرای بنده ی حقیر به همراه دوست خوبم راضیه خانوم لطفی.

مهمان ویژه ی برنامه:جناب آقای گل محمدی.جانباز و آزاده ی سر افراز کشورمون و یکی از شخصیت های تاثیر گذار کتاب پایی که جامانددریافت
توضیحات: اینم از فایل کامل تصاویر/ پاورپوینت ه

  • مهدیه سادات حقی
۰۵
مهر

مثل همیشه غمگین بود

بغضی چنان سخت راه گلویش را بسته بود که توان نفس کشیدن را از دستانش ربوده بود.

چشمانش دوباره در پس پرده ای بلورین از اشک پنهان شده بودند

حرفی که نمی زد ولی سکوتش پر از معنی بود.پر از حرف هایی که شاید در حرف نگنجد.همان حرفهای تلخ دوست نداشتنی.

همان حرف هایی که باید فریادشان بزنی تا آرام شود دل نا آرامت.

او ولی مثل همیشه حرفهایش را بی صدا فریاد می کرد.

چشمانم را بچشمانش دوخته بودم

گویی بغضش را از نگاهش به گلویم انداخت

حسش غریب بود.غریب و نا آشنا.

حسی که حاصل بمب و موشک و خمپاره بود.حاصل نبودن بابای بی نشان.بابای تنها در قاب.

حاصل نبودن دستان نوازش گر پدر..حاصل حسرت بابایی که نان می دهد

اینکه وقتی گفتند بابا آب داد دستت را بلند کنی و بگویی نه؛بابای من فقط لبخند داد.فقط عکس داد..نامه داد.

اینکه با افتخار انشایت بشود پدری که عزت را به یک کشور هدیه داد.

بغضش از سر نبودن پدری که آب می دهد

پدری که شانه می کند موهای خرمایی دخترکش را

پدری که خریدار ناز عشوه های دخترکش است...نیست

بغضش به خاطر نبودن مرام بی مرام های دنیاست

مرام بی مرام هایی همچون من..هم چون ما..

همه ی آن هایی که بی مرامی شان دیگر به انتهای جاده ی بی مرامی رسیده....

و ما همه به او و همچون او هایی که برای بی وطن نشدنمان بی بابا شدند سخت بدهکاریم

به همه ی آن هایی که برای بی نام و نشان نشدنمان گم نام شدند بدهکاریم

ما به همه ی آن هایی که نگذاشتند میهنمان از دست برود بدهکاریم...و بدهکاریمان زمانی دوبرابر می شود  که می خوانیم :

شهید مفقودالاثر یعنی؛شهیدی که می توانست برگردد ولی ماند...و گریه مان نمی گیرد

و در عجبم چگونه کمر وجدانمان زیر این همه بار سهل انگاری هنوز راست ایستاده است....چون سروی مغرور؟!

+تقدیم به همه ی دختر هایی که شاید منادای پدر هیچ وقت بر زبانشان جاری نشد.فقط و فقط به خاطر بی معرفت هایی همچون ما...



  • مهدیه سادات حقی
۰۱
مهر

سکانس اول؛

آسیا-ایران-گلستان-گرگان-خیابان ولیصر(عج).........(خصوصی)..........طبقه سوم-واحد هشت-اتاقم-روبروی آینه قَدّی:

لباسامو می پوشم.

ساعتمو که تازه چند روزی می شه که خریدمش روی ساق دستم؛دستم می کنم.

کفش مشکیمو از توی خونه می پوشم و کلی هم تمیز بودنش بهم حال می ده.

کیفم که امسال با یه نوآوری (از لحاظ طراحی) و حمایت از تولید کننده های ایرانی همراهَ رو می اندازم رو دوشم و کلی هم به بندای رنگیِ باحالش که روی چادرم خودنمایی می کنه می نازم.

از زیر قرآن رد می شم و با کلی آرزو پیش به سوی مدرسه......

سکانس دوم؛

آسیا-ایران-گلستان-گرگان-رسالت....................دبیرستان شاهد دختران-روی سن در مقابل تقریبا هشتصد دانش آموز و مدعوین حاضر در جمع:

خداگویدِ همیشگی اول برنامه هامو و....شروع برنامه ای که سیستم صوتی داغونش حسابی حالمو گرفت.

مصاحبه با یکی از شخصیت های منحصر به فرد کتاب پایی که جاماند"حاج سعدالله گل محمدی"

و خیلی چیزای دیگه ای که امروز حسشون کردم

مث گرما و تابش مستقیم نور آفتاب تو صورتم اونم وقت مصاحبه

نمی دونم چرا امروز پیاز شده بودم؟!

اشک مدیری که زل(!) زده بود به من تا مصرع بعدی شعر زنده یاد ابوالفضل سپهر رو بخونم حس خوبی بهم نداد.

نمی دونم چرا این قدر احساسی شد برنامه..گمونم اثر کمال همنشین بود.

وقتی برگه ی شعر وسط اجرا گم شد

وقی سوتی ماست مالی می کردم

وقتی بچه های جدا شده از جمع و سر جاشون بر می گردوندم؛خیلی خسته شدم

ولی با یه "کارت مث همیشه عالی بودِ" بچه ها همش از یادم رفت

از خانوم زیستمون که کلی تعریفمو روبروی بچه ها کرد و خجالتم داد و خیلی چیزای دیگه حالم دوباره بهاری شد

سکانس آخر:

خونه-ناهار-خواب خوشمزه-حموم-و دیدن برنامه ی نوپای کافه سپید

این بود انشاء اولین روز از سه حرفی پر مهرم.

  • مهدیه سادات حقی
۳۱
شهریور

تو زندگی یه روزایی هس که نمی دونی برای اومدنشون باید خوشحال باشی یا ناراحت

نمی دونی برای دیدنشون لمس کردنشون و حتی به یاد آوردنشون

باید غم دنیا رو تو دریای دلت حل کنی یا صدای قهقه هات گوش دنیا رو کر کنه.

روزایی که خیلی از دهه هفتادیای هم سن و سال من حتی بهش نزدیکم نبودن  چه برسه به این که بخوان لمسش کنن!

روزایی که بوی غیرت می دن

بوی مردونگی

بوی خون،باروت،گریه

بوی جنگ می دن.....

یه جنگ نا برابِرناخواسته ی نامرد

جنگی که با همه ی نامرد بودنش خیلیارو مرد کرد.

مردهایی که فقط و فقط 13-14 بهار از ندگیشون رو سپری کرده بودن

.................................................................................

بعد از هَشتا بهار خزون شده

یه روز دیگه اومد

از همونایی که نمی دونی برای اومدنشون باید خوشحال باشی یا ناراحت

 یه دفعه گفتن همه تفنگا پایین

شاخه گلا بالا

گفتند جنگ تموم شده

به قول عراقی های نامرد

همون روزی که پیرِ مراد همه ی دلاورا جام زهر رو سرکشید

اما دوباره همونایی که قطعنامه برامون فرستاده بودن تو خونمون

شاخه گلای سر نیزه کرده شونو گذاشتن پایین و

تفنگای از ما بهترونشون و گرفتن بالا

تا یه بار دیگه  به همه با وجدانای عالم ثابت کنن نامردبودنشونُ

 چند روز بعد دوباره چمدون جنگ بسته شد و خاکش کردن

ولی غافل از اینکه به غیر از جنگ خیلی چیزای دیگه هم توی اون چمدون بود

غیرت همت ها

شجاعت باکری ها

رشادت بابایی ها

و دلاورمردی همه ی گمانامان زخم خورده از جنگ

حالا که حسابی از اون روزای تلخ اما با صفای جنگ می گذره

حالا که نه صدای توپ و موشک و خمپاره گوشمونو کر می کنه

نه صدای ضد هوایی

حالا که آسه می ریم و میایم و گربه هم شاخمون نمی زنه

یادمون نره که اون روزا خیلیا

نخوردن نخوابیدن وزندگی نکردن تا

من و تو

امروز بتونیم راحت بخوریم و بخوابیم و زندگی کنیم

پس به احترام همه ی دلاورمردای جنگ یه صلوات شب عملیاتی همو مهمون کنیم

 

  • مهدیه سادات حقی
۱۰
شهریور

ماه ترین ماه نوشته ای به مناسبت آخرین ماه ترین ماهی که تجربه اش کردم:

ماه ترین ماه  کم کم از گرد راه می رسد و مرا مانند مادری مهربان در آغوش می کشد.

عطر وجودش سر مستم می کند و رهایم می کند از هر آن چه که مرا به جای خدایم به خود مشغول ساخته است.

دوستش می دارم همانند صوت دلنشین آیات الهی،مانند دعای سحرگاهی اش و هم چون ربنای دل نشین دم افطارش ....

شیرینی اش  است به عسلمی ماند،برکت و رحمتش به باران و شیوایی و زیبایی اش به همان آیات مشهور شهر رمضان؛و به راستی که هم ماه عسل است و هم شهر باران...

جاده ای که انتهایش در افق محو شده است را نشانم می دهد دستم را می گیرد و با هم بر فراز این جاده پرواز می کنیم..مرا به آسمان می برد نسیمس که از بال هایش بر می خیزد گونه هایم را نوازش می دهد.

این بالا همه چیز واقعی است.راست راست..نه کسی دروغ می گوید نه کسی از درد رنج می برد و نه داد و فغان مظلومی از دست ظالمی به عرش بلند می شود.ازاین جا مردم هم معلومند می بینمشان که در جشن میلاد دومین امامشان شادی می کنند

این جا همه چیز زیباست.زیبا و پایدار.اصلا رمز زیبایی اش در همین پایداری و ماندگاری اش است.نا گاه به زمین باز می گردیم و آن همه شیرینی و زیبایی لطافت جایشان را به درد و ظلم و خشونت می بخشند.

به راه می افتیم مقصدمان نامعلوم است.ولی مطمئنا ماه ترین ماه مقصدی زیبا در نظر دارد

کم کم به میانه ی راه می رسیم.نه من چیزی می پرسم و نه او جوابی می دهد.نمی دانم شاید زبانم را گرفته اند و به جایش گوشی اضافه به من داده باشند....

دیگر از آن تشویش های همیشه گی ام خبری نیس و من الآن آرامم،آرامِ آرام.دلم می خواهد بخوابم ولی چشم پوشی از این همه زیبایی دشوار است.

دستان ماه ترین ماه گرم و لطیف است.لطافتش یک لطافت الهی است.از همان هایی که خدایی است و بوی خدا را می دهد.

کمی که جلو تر می رویم صدا هایی به گوش می رسد..خوب که دقت می کنم صدای ناله و گریه است.بالاخره لب به سخن می گشایم و از ماه ترین ماه می پرسم که این نواها بهر چه به آسمان بلند اند.قطره اشک روی گونه اش که حالا دیگر مانند مرواریدی در پهنای نور افق می درخشد بیانگر همه چیز است.فهمیدم که به ایستگاه بیست و یکم رسیده ایم و چه جایی است این جا!!!

مسیرمان را ادامه می دهیم...در کنار جاده صداهای بک یارب به گوش می رسد.دیگر نمی پرسم که این صداها چیستند چون نوای خوش قدر را به خوبی می شناسم.

کم کم از دور نوری پیدا می شود.هم او به سمت ما می آید و هم ما به سوی او می رویم.نوری خیره کننده.که حالا در چند فدمی ماست.

ناگهان گرمای دستش را از دست می دهم.به دور و برم می نگرم کسی صدایم می کند.ولی من هم چنان به ماه ترین ماه می نگرم که در آغوش آن نور جای می گیرد.چشمانم را باز می کنم و با تبریک مادرم همه چیز را درمی یابم.

باز هم به همان دنیای خاکی باز گشته ام....

چه بوی آشنایی دستانم را می بویم همان بوی خوشایند و همان گرمای لطیف الهی.

چشمانم را به آسمان می دوزم و به رسم هر عید فطر چشم به راه رمضانی دیگر می مانم....

  • مهدیه سادات حقی
۳۱
مرداد

این پستُ سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 92 ساعت 22:40 نوشتم...ولی خوب حال این روزامه:


احساس خوبی دارم.نسبت به این روز ها و به این لحظه های با تو بودن.

احساس خوشبختی و شاید هم رضایت بی کرانی که فقط و فقط با در کنار تو بودن به دستش می آورم.

شاید خیلی  اوقات روزگار بر وفق مرادم نبوده ،یا خیلی از اوقات برای اتفاقات به ظاهر

بد و در باطن خوبی که برایم افتاده نالیده باشم؛ولی مطمئنم که می دانی

هیچگاه،حتی یک لحظه هم احساس تنهایی نکردم.

احساس تلخ بی تو بودن،و احساس وهم انگیزی که در نبود تو به سراغ هر کسی میرود.

پس ای خدای من،ای منشأ همه ی خوبی ها،تنهایم مگذار که سخت به با تو بودن محتاجم.

وقتی با تو ام همه چیز آرام است؛

حتی اگر در دل تلاطم امواج سهمگین دریا باشم.

حتی اگر در معرض سیلی بی رحمانه ی طوفان باشم.

و یا حتی اگر در لرزش و تکان های بی وفقه ی پیکره ی زمین باشم،

دلم آرام است.

آرامِ آرام.

چون من همراه صاحب همه ی پدیده های ترسناک خلقتم.

...

چون به من نزدیک است.

نزدیکِ نزدیک....

نزدیکتر از رگ گردنم به من.

چون خودش گفته الا بذکرلله تطمئنّ القلوب.

و چون او همان خدای آرام بخش قلب هاست.

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

خیلی وقت است که دیگر هیچ کس نیست.هیچ کس نیست تا بیاید و  با یک دستمال نمدار پنجره ی غبار گرفته ی این دل خسته را پاک کند و خیسی دستمالش حسابی گلی کند این شیشه ی خاک گرفته را.اما تو مثل همیشه هستی.هستی و  یواشکی از پشت پرچین های حیاط دلم می آیی تو.یواشکی می آیی چون می دانی حوصله ی هیچ مهمانی را ندارم.ولی خدایا مگر تو در خانه من مهمانی؟


می دانی؛هر سال که نزدیک رمضان می شود شیشه ی پنجره ی گلی دلم را می آورم پیشت تا با شیشه پاک کن تکت برقش بیندازی.شیشه ای که یکسال تمام در مغازه ای به اشتباه گلی شده.گلی شده  در حالی که تمام مدت به پاک شدن فکر می کرده.فکر می کرده دارد پاک می شود غافل از اینکه حتی راه مغازه را هم اشتباه رفته بوده.


خدایا حالا دارد رمضانت می رود.می رود ولی این بار دیگر معلوم نیست که رمضانی دیگر هم برای من در کار هست یا نه.باور کن که این بار باور دارم که شاید دیگر رمضانی نباشد برایم.شاید من دیگر فرصتی برای تجربه ی دوباره رمضان نداشته باشم.برای استشمام این بوی رحمانی.


خدایا ولی اگر شد.اگر قرار بود باشم و زنده بمانم و زندگی کنم کاری کن که تا سال آینده آدرس همه ی شیشه پاک کنی  های غلط از یادم برود.کاری کن که مغازه تو تنها شیشه پاک کنی شیشه ی گلی این دل پژمرده باشی.

خدایا هوای این جا ابری است.بر گرد و با برگشتت آفتاب را مهمان سفره ی دلم کن.

 

 

 

  • مهدیه سادات حقی
۱۹
مرداد

روز ها از پس هم می گذرند.آرام و صبور.با طمأنینه ای وصف ناشدنی.روزهایی که دوست داشنی اند ولی گاهی اوقات محجور واقع می شوند.

همین که درکشان نمی کنیم یا گذرا از کنارشان عبور می کنیم خود نشان از مظلومیتشان می دهد.

این روزها که خداوند مثل همیشه به بهانه های مختلف هوای فرستادنمان به بهشت را دارد طلایی است.این نفس های قیمتی دم افطار،لحظه های گرانبهای سحر و مهم تر از همه ثانیه های ناب شب های قدر.

قدری که دانستن قدرش کار هر کسی نیست.قدری که منزلتش را هر کسی نمی داند.

. حالا دوباره همه ی مان در آستانه رسیدن به قدری دیگر هستیم.

از کودکی تا به حال،شب های قدر برایم بوی دیگر داشتند.سحری خوردن با چشمانی که دیگر از زور خستگی نمی شود باز نگه شان داشت طعمی متفاوت را برایم تداعی می کند.

اینکه تا می توانی خدا را از ته قلبت صدا بزنی و از او آمرزش گناهانت را طلب کنی.

رمضان برایم دوست داشتنی است تک تک لحظه هایش برایم خاطره انگیز است.دوست داشتنی است چون خدا جوری دیگر رمضان را دوست دارد.

ولی حالا که عطر رمضان بر تنم نشسته حالا که خوب نگاه می کنم.حالا که به قول رفقا آب توبه صیقل داده این چشمان زنگار گرفته را و حالا که واقعا می بینم....

دلم حسابی گرفته است.هوای دلم ابری است..در شرف باریدن است...گرچه بارش اش رحمانی است ولی خوب به هر حال بارانی است دیگر.....

دیدنِ برچیده شدن سفره مهمانی الهی،دیدن تمام شدن فرصت طلایی طلب آمرزش در این ماه،دیدن اینکه یک رمضان دیگر از عمرم را سپری کرده ام؛عمری که فقط او می داند که آیا این آخرین رمضانش بوده یا نه ،هوای دلم را بارانی می کند.

ولی از شادی رسیدن به عید فطر هم نمی توانم دست بکشم.بس که اعیاد و ایام شادی را دوست دارم.

خدایا بدبخت و شقی کسی است که آمرزش گناهانش را در این ماه از دست داده باشد.

خدایا نکند من بدبخت باشم و خودم از این بدبختی ام بی خبر؛که این بی خبری دوچندان می کند این بد بختی را...

ولی خدایا! از دریچه ای نو که می نگرم رحمتت آن قدر وسیع است که همه ی گناهانم را در آغوش کشیده.سفیدی و روشنایی اش آنقدر پررنگ است که سیاهی و تیرگی گناهان این دل غبارآلود را از میان برده.

خدایا کاری کن که همیشه فرش دلهامان سپید باشد..آن هم سپید پررنگ.

  • مهدیه سادات حقی